برای تو
چشمانم که تلاقی می کند با چشمان سیاهت شراره می کشد امید در قلب بارانی ام و سبز می شود بهار در قاب خالی نگاهم و آن یکی که نبود حرف می زن اززبان تو با دلم معصومیتت را در ابیات کدام غزل سروده ای که روحم مرید توگشته و اسارت دستان سیمانی ام تا ابدیت پر کشیدهای کودکی نداشته ام با تو معنا می کنم کتیبه های باستانی وجودم را ای نور مهربانی ات را به من ببخش چنان که آفتاب دستانش را به درخت .ای تغزل تنهایی ام شاه بیت دلم باش آن گاه که بتن ها می تازند بر چهره ام و مرا سبز کن با مرداد دستانت
نویسنده :
الینا
1:20